در حدود 160 سال پيش ملک التجار روسيه "ويش قرتسوف" سماوري با يک دست چاي خوري براي اميرکبير تحفه فرستاد. امير انديشيد که صنعت گران زبردست ايراني مي توانند نظيرش را بسازند.


سال ها بعد در ايام نوروز جمعي در باغ چهل ستون اصفهان به تفريح نشسته بودند. در اين بين گدايي پيش آمد و درخواست کمک نمود و گفت:


من واقعا گدا نيستم. سرگذشتي دارم که اگر حوصله ي شنيدن داريد برايتان يازگو کنم. سپس چنين گفت:


در زمان صدارت امير کبير يک روز حاکم اصفهان تمام صنعت گران شهر را احضار کرد و گفت آيا مي توانيد کسي که در ميان شما از همه استادتر است را معرفي کنيد.


صنعت گران مرا معرفي کردند. حاکم گفت:


اميرکبير براي انجام کار مهمي تو را به تهران فرا خوانده است و من در تهران به حضور امير رسيدم. سماوري نزد امير بود. او سماور را آب و آتش نمود و تمام اجزاي آن را برايم بيان کرد و گفت: آيا مي تواني سماوري مانند اين بسازي؟


من تا آن زمان سماور نديده بودم. جلو رفتم و پس از ملاحظه گفتم: بله! مي توانم. امير گفت: اين سماور را ببر ، مانندش را بساز و بياور.


من سماور را برداشتم و مشغول شدم. پس از اتمام کار سماور ساخته شده را نزد امير بردم که مورد پسند واقع شد. امير پرسيد اين سماور با مزد و مصالح به چه قيمت تمام شده است؟ من عرض کردم روي هم رفته 15 ريال.


امير دستور داد تا امتياز نامه اي براي من بنويسند که فن سماور سازي به طور کلي براي مدت 16 سال منحصر به من باشد و بهاي فروش هر سماور را 25 ريال تعيين کرد.


پس از صدور اين فرمان گفت به حاکم اصفهان دستور دادم که وسايل کارت را از هر جهت فراهم نمايد.


در بازگشت به اصفهان به سرعت مشغول کار شده و چند نفر را نيز استخدام کردم و مجموعا مبلغ 200 تومان خرج شد. اما هنوز مشغول کار نشده بودم که از طرف حکومت به دنبال من آمدند من را همچون ان نزد حاکم بردند.


تا چشم حاکم به من افتاد با خشونت گفت: ميرزا تقي خان اميرکبير از صدارت خلع شده و ديگر کاره اي نيست. تو بايد هر چه زودتر مبلغ 200 تومان را به خزانه ي دولت برگرداني.


در آن هنگام من پولي نداشتم پس دستور مصادره ي اموال من صادر شد. با اين وجود بيش از 170 تومان فراهم نشد.


براي 30 تومان ديگر مرا سر بازار برده و در انظار مردم چوب زدند تا اين که مردم ترحم کرده و سکه هاي پول را به سوي من که مشغول چوب خوردن بودم پرتاب کردند. سرانجام آن 30 تومان هم پرداخت شد. اما به خاطر آن چوب ها و صدمات بدني چشم هايم تقريبا نابينا شده و ديگر نمي توانم به کارگري مشغول شوم از اين رو به گدايي افتادم!!!


 


اين است حکايت دويست ساله ي ما که با تغيير اشخاص و دولت ها، کل زير ساخت هايمان را شخم مي زنيم و کار را به افرادي ناشي سپرده و همه چيز را از نو شروع مي کنيم!!!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Software training دانشکده موفقیت سینا هندی زاده تنهایی من قوانين موفقيت اقیانوسی به عمق چند میلی متر کبوتر ایرانی‌ در کانادا Ctrl Z RepairIt Takbron