پرستار يک صندلي برايش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشيند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حاليکه نور ملايمي به آنها مي تابيد، دست پيرمرد را گرفته بود و جملاتي از عشق و استقامت برايش مي گفت. پس از مدتي پرستار به او پيشنهاد کرد که کمي استراحت کند ولي او نپذيرفت.
آن سرباز هيچ توجهي به رفت و آمد پرستار، صداهاي شبانه بيمارستان، آه و ناله بيماران ديگر و صداي مخزن اکسيژن رساني نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت مي کرد و پيرمرد در حال مرگ بدون آنکه چيزي بگويد تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پيرمرد مرد و سرباز دست بيجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگويد. منتظر ماند تا او کارهايش را انجام دهد. وقتي پرستار آمد و ديد پيرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسليت و دلداري دادن، ولي سرباز حرف او را قطع کرد و پرسيد:«اين مرد که بود؟»
پرستار با حيرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نيست، من تا بحال او را نديده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتي من شما را پيش او بردم چيزي نگفتيد؟»
سرباز گفت:«ميدونم اشتباه شده بود ولي اون مرد به پسرش نياز داشت و پسرش اينجا نبود و وقتي ديدم او آنقدر مريض است که نمي تواند تشخيص دهد من پسرش نيستم و چقدر به وجود من نياز دارد تصميم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اينجا تا آقاي ويليام گري را پيدا کنم. پسر ايشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا اين خبر را به ايشان بدهم. راستي اسم اين پيرمرد چه بود؟»
پرستار در حاليکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقاي ويليام گري.»
دفعه بعد زماني که کسي به شما نياز داشت فقط آنجا باشيد و بمانيد و تنهايش نگذاريد. ما انسانهائي نيستيم که در حال عبور از يک تجربه گذراي روحي باشيم بلکه روح هائي هستيم که در حال عبور از يک تجربه گذراي بشري هستيم.
درباره این سایت